روزی پادشاهی در صحرایی با گروهی اطرافیانش عبور میکردند
از دور چوپانی رو دید که گوسفند می چرانید، به همراهاش گفت
وایسید تا برم پیش چوپون باهاش صحبتی دارم ؛پس با اسبش حرکت کرد و پیش چوپان رفت و سلام کرد . چوپان جواب سلام داد
پادشاه از او پرسید : ای چوپان پادشاه مملکتت چگونه حاکمی است؟
گفت : لعنت خدا بر او باد که هرگز از او ظالم تری به حکومت ننشسته . بی رحمی خون آشام ،بی باک و خدا ناترس است و امیدوارم زود تر از روی زمین شرش کنده بشه
پادشاه گفت: مرا می شناسی ؟ گفت: نه
گفت: من خود پادشاهم
شبان بترسید و رنگش پرید . پادشاه گفت : چه نام داری؟
گفت: نام من شومپّیت است و هر ماه سه روز جنون گاوی میگیرم و دیوانه می شوم . امروز یکی از آن سه روز است
پادشاه بخندید و اورا پاداشی داد و برفت